حالا او را حتی آنها که کتاب نمیخوانند، میشناسند و نامش در فهرست 100مرد قدرتمند دنیا قرار گرفته است. کتابهای یوسا ناگهان از حالت «پرفروش»، به کالایی «واجب» ارتقا یافتهاند و برای همراه شدن با جریان معاصر ادبیات امروز، شناختن و حتی خواندنشان، ضروری است. یوسا مثل یک عقاب اوج گرفته است....
این فرایند اما همیشه درمورد همه نویسندگانی که نوبل میگیرند به همین شکل اتفاق نمیافتد. دوریس لسینگ وقتی نوبل را گرفت، نویسنده درجه دوم باقی ماند و حتی در ایران هم تنها کمی از آنچه بود، بالاتر رفت. کتابهایش حتی پس از نوبل هم چندان پرفروش نشدند و اگر شدند، موقتی بود. شناخت او و خواندن آثارش واجب نیست و در یک کلمه، لسینگ تقریبا همان است که بود؛ نویسندهای دور و در میانه.
تفاوت این دو نویسنده نوبلیست، اختلاف 2 گروه نویسندگان مورد توجه آکادمی نوبل را بهخوبی نشان میدهد؛ گروهی که پس از نوبل از محبوب به مؤثر نقل مکان میکنند و گروهی که دست بالا از انزوا خارج شده و مورد توجه قرار میگیرند. اما آنچه در این بین جالبتر است، استفاده هوشمندانه مسئولان فرهنگی - اجتماعی کشورهای گوناگون از هر یک از این دو گروه است؛ بهویژه مسئولان کشوری که خاستگاه نویسنده است.
لسینگ بیش از اینها پیر است و خود، شخصیتی منزوی دارد بنابراین امکان بالقوهای را نیز برای تاثیرگذاری بر توده مردم فراهم نمیکند. او حتی پس از دریافت نوبل هم ناامیدانه گفت: مسئولان آکادمی ترسیدند بمیرم، زودتر نوبل را به من دادند اما حالا دیگر این جایزه به چه دردم میخورد؟
راست هم میگفت. کسی که از 80 عبور میکند، دیگر برای ذوق کردن و شرکت در برنامههای گوناگون کمی زیادی پیر است. اما یوسا وقتی نوبل را برد، ناگهان به آدمی دیگر تبدیل شد. مردی که سالها برای ریاستجمهوری پرو جنگیده و خود را قاطی سخیفترین دعواهای سیاسی کرده بود، گفت: دیگر برای ریاستجمهوری پرو نامزد نمیشوم.
به عوض، هر روز از یک جای دنیای بزرگ اسپانیولیزبان سردرآورد و خیلی زود به چهرهای تاثیرگذار تبدیل شد. حالا او رئیس تنها یک کشور کوچک نیست، بر جهان ریاست میکند؛ امکان عجیبی که با هیچچیز برابری نمیکند و میانبری است برای نفوذ در میان تودهها. این امکان البته زوایای مختلفی دارد؛ از پیشبرد اهداف سیاسی (که یوسا همیشه نشان داده سرش برای فعالیتهای سیاسی درد میکند) تا حضور در زمین فوتبال برای آشنا کردن ناآشناترین اقشار مردم با ادبیات.
یوسا همین چند روز پیش، در ابتدای یکی از بازیهای مهم و پرتماشاگر تیم رئال مادرید به زمین رفت و حتی توپ را هم شوت کرد. سپس با بازیکنان تیم اسپانیایی رئال حرف زد و ایستاد تا تماشاگران برایش کف بزنند؛ نمایشی بزرگ و هوشمندانه که باز هم پرسش مهمی را به ذهن میآورد: چرا در ایران از این کارها نمیشود؟
در ایران، وقتی نویسندهای برگزیده جایزهای - رسمی یا صنفی - میشود، تنها برای حضور در یک مراسم نصفه و نیمه، سرش را با احتیاط از لاکش درمیآورد و جایزهاش را میگیرد و دوباره به سرعت در لاک خود فرومیرود و حتی به سختی میتوان دوباره ملاقاتش کرد.
در هیچ مراسم دیگری، از جشنهای مناسبتی صدا و سیما بگیرید تا مسابقات فوتبال خیریّه (نظیر آنچه برای هنرمندان انجام میشود) یا مثلا اکران خصوصی فیلمها یا حتی همین حضور در استادیومهای فوتبال، هیچ نویسندهای دعوت نمیشود. به عبارت دیگر، مسئولان و اصناف، از امکان بالقوهای که پس از جوایز فراهم میشود، هیچ استفادهای نمیکنند.
حتی ناشران نیز به این نکته که میتوانند فروش کتاب خودشان را بالا ببرند، توجه ندارند و... خلاصه، جایزهها تنها طعمه کماهمیتیاند برای بیرون کشیدن سر نویسنده از لاک سخت و نفوذناپذیرش.بگذریم، برای آشتی و آشنایی مردم با نویسنده و کتاب، راههای زیادی میتوان پیدا کرد، اگر نویسنده را لاکپشت فرض نکنیم!